دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل یازده
قسمت سوم
برای تو نمی دونم ولی برای من یه تجربه مفید بود که به دست اوردم اینکه از این به بعد توی انتخاب منشی دقت بیشتری کنم و از دخترای سی سال به بالا استفاده کن چون حوصله دختر بچه های زرزرو رو ندارم.
غم و غصه های دلم را ناگهان در یک جمله پیچیدم و تحویل او دام، وقتی صدای خودم را شنیدم باورم نمی شد که این حرف را من زده باشم: منم حوصله ی پیرمردای غرغرو رو ندارم
- مثل اینکه فراموش کردی من فقط هشت سال از تو بزرگترم؟ اگر من پیرمردم توام یه پیرزن بد اخلاقی که به خاطر اینکه تا حالا یه دیوونه پیدا نشده که بیاد خاستگاریت و هنوزم دوشیزه موندی.
- بهتر از شماست که خاستگاری همه دخترای شهر رفتید ولی از بین اونا حتی یک کدومشون حاضر نشدند همسرشما بشه که لقب پیر پسر از روتون برداشته بشه.
- لعنت به ادم دروغگو من کی خاستگاری تو اومدم.
با حرص نگاهش کردم لحظه ای سرش را برگرداند و به چشمانم نگاه کرد و دوباره چشم به مقابل دوخت و ارام ارام گویی که با خودش حرف میزندگفت: لعنت به ادم کم حافظه نکنه از اینم خاستگاری کردم؟ وای خدای من یادم نمیاد جواب مثبت داده یا منفی. اگر جواب مثبت داده باشه چی؟ و دوباره نگاهم کرد و ادامه داد: ای وای من از قیافه اش می ترسم وای وای چشماش شده مثل چشای اون دختره اسمش چی بود.... اهان یادم اومد لیز.. وای هر کی که میرفت خاستگاریش اول بیهوشش میکرد بعد رگ گردنش رو میزد و خون خاستگار بدبخت رو مخورد. وای خدای من نکنه این اون باشه؟ چشماش که رنگ اونه قد و قواره اش و رنگ پوستش هم با اون یکیه و بعد در حالیکه خودش را کمی به طرف در میکشید نگاهی به من انداخت و ادامه داد: وای چشماش همون برق مخصوص موقع خون اشامی رو داره. وای دیگه مطمئن شدم که این همون لیز بی رحمه.
از قیافه وحشتزده ای که به خودگرفته بود وحرفایی که میزد به خنده افتادم.با ترس نگاهم کرد و گفت: مامان دیگه مطمئن شدم همونه خود خودشه. مامان دیدی فربدت جوون مرگ شد تورو به هرکسی می پرستی منونکش غلط کردم. بذارش به حساب یه پیشنهادنا معقول که در یک لحظه جنون امیز به تودادم. بابا انسان جایز الخطاست...... و با نگاهی دوباره به من دستمالی به دستم داد و گفت: بگیر پاک کن به خدا من شب کابوس می بینم.
با تعجب دستمال را گرفتم و نگاهی به اینه انداختم.
چشمانم سرخ شده بود و اطراف انها سیاه بود .از قیافه ام خنده ام گرفت.
- ادم پیرزن دوشیزه باشه زرزروباشه خون اشامه خاستگار کش باشه بعد ار اون دیوونه ام باشه دیگه خارق العاده اس.... راستی یادم رفت اگر همین ادمه که پیرزن دوشیزه .... زرزرو ... خون اشامه خاستگار کش دیوونه پشت درفالگوش هم بمونه دیگه واقعا بی نظیره ..این طوری فکر نمیکنی؟
با تاسف سرم را تکان دادم و دوباره یاد عمو افتادم که میخواست ما را ترک کند.
- این که تو بعد از اینکه کارزشتی میکنیاحساس انزجار و تاسف و ندامت میکنی خیلی خوبه ولی عالی نیست فرزندم اگر به گناهت اعتراف کنی و از انجام دوباره این عمل شنیع توبه کنی قول میدم توی مجازاتت تخفیف بدم... خب حالا شروع کن البته با ذکر جزئیات.
با ناراحتی گفتم: عمو میخواد بره
- حق داره اگه من جای عموت بودم تا حالا صد باره از دست تو فرار کرده بودم.......... چرا؟
- مامان ازش خواسته
- اینو از طریق استراق سمع فهمیدی فرزندم؟
- اوهوم
- اخه چرا مامانت عموت رو نمی پذیره؟ بالاخره هر چی باشه اون عموی توئه. تو حق داری بدونی باید با مامانت حرف بزنی بهش بگی که دفتر عموت رو خوندی و از همه مسائل با خبری بگومن دلم میخواد با عمو معاشرت کنم و هیچ کس نمی تونه مانعم بشه بگو بخاطر من عمو رو قبول کن ... بگو....
توی حرفش امدم وگفتم:
ولی دیگه فایده ای نداره عموقبول کرده بره
- حتما مامانت عموی بیچارتو تحدید کرده اگر نره می کشدش....خب اون بیچاره هم قبول کرده.
- باورم نمیشه عمو به همین راحتی تسلیم خواسته عمو بشه .اصلا نمی دونم چیکار کنم و با سردر گمی نگاهش کردم. همان طور که به مقابل چشم دوخته بود گفت: چیه ؟ چرا اینطوری منو نگاه میکنی؟ نکنه انتظار داری من راه حل مناسب رو با تقلب بهت برسونم.
- حالا اگرراه حل مسئله رو میدونید گناهی نداره به من هم بگید.
- یعنی تو فکر میکنی من میدونم باید چیکار کنی.
- اوهوم شما همیشه برای هر مشکلی یه راه حل دارید.
- خب شاید این حرف تو درست باشه. ولی من از اونچه بین مامان و عموت گذشته بی خبرم البته اصرار نمی کنم جریان رو برای من تعریف کنی ولی تا ندونم چه خبره نمی تونم راه درستی بهت نشون بدم درست نمیگم؟
- حق با شماست فقط نمی دونم از کجاباید شروع کنم.
- من میگم اول بریم یه فنجون قهوه بخوریم بعد بریم خونه چون ممکنه مامانت از دیر کردنت نگران بشه و در همین حین توبه طور خلاصه ماجرا رو برام تعریف کن.
در حین ایننکه قهوه میخوردم شروع به تعریف قصه عموی بیچاره ام کردم و وقتی فربد ماشین را در پارکینگ متوقف کرد دیگر تمام داستان را میدانست. هر دوپیاده شدیم و مسیر پله ها را در پیش گرفتیم.
صفحه 270
اواسط صفحه
ادامه دارد.........

جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:20 :: نويسنده : شیدا

فصل یازدهم
قسمت دوم

به محض ورودم مامان و بهناز با دست زدن به استقبالم امدن. با تعجب و خنده گفتم: سلام چه خبره؟
بهناز با لبخندی که همیشه مهمان صورتش بوده به طرفم امدو گفت: سلام تولدت مبارک و گونه ام را بوسید وادامه داد: البته من باید به رزا تبریک بگم که همچین گل زیبایی به دنیا اورده.
نگاهی به مامان انداختم دستانش را از هم گشود. سریع به طرفش رفتم و خودم را در اغوشش انداختم. مامان در گوشم ارام زمزمه کرد: بیست و دومین بهار زندگیت مبارک باشه عزیزم.
 



ادامه مطلب ...
جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:19 :: نويسنده : شیدا

فصل یازدهم
قسمت اول
روی میز خم شده بودم و به خانه های سیاه و سفید جدول نگاه میکردم. اگر جواب این سوال را پیدا میکردم شاید میتوانستم تمام خانه های جدول را پر کنم با حرص گفتم : اخه این سوال وسط این جدول چیکار میکنه؟ هفت افقی قسمت دو اخه اینم جا بود لعنتی.
ناگهان با صدای فربد به خودم امدم : سر چی موندی؟ و صندلی را مقابل من کشید و نشست.
- کشور هزار دریاچه شش حرفه و نون و دالش در اومده.
فربد بلافاصله گفت: فنلاند.
 



ادامه مطلب ...
جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:18 :: نويسنده : شیدا

فصل دهم
قسمت اول
در حالیکه سعی میکردم به خودم مسلط باشم گفتم: برای اینکه مبادا نسبت به شما بی احترامی کرده کنم میخوام برم کمی قدم بزنم لطفا مانعم نشید.
- کی برمیگردی؟
- به محض اینکه اعصابم اروم شد و بدون اینکه به او فرصت کلام دیگری را بدهم از خانه خارج شدم و به طرف پارک روبروی مجتمع رفتم و سعی کردم با قدم زدن ارامش از دست رفته ام را به خودم برگردانم. انقدر تند قدم بر میداشتم که در عرض دو دقیق به سر جای اولم باز گشتم. با طرف نیمکت سبز رنگی که در حصار شاخه های اویران درخت بیدی که تازه به جوانه نشسته بود رفتم و روی ان ارام گرفتم.
 



ادامه مطلب ...
جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:15 :: نويسنده : شیدا

فصل نهم
قسمت چهارم
-جدی یعنی خونه یه دوست هم نرفته؟
-نه یعنی مامان دوستی نداره.
-شما قبلا با کسی رفت و امد نمی کردید؟
-کم ولی بعد از مرگ پدر و روزبه مامان نخواست که با کسی ارتباط برقرار کنیم.می دونید شما تنها کسی هستید که توی این مدت به خونه ما اومده.
ابروهای عمو به حالت تعجب بالا رفت.در حالیکه به قیافه متعجب عمو خنده ام گرفت بود گفتم:ببخشید یه نفر دیگه ام به خونه ما اومده.مادر اقای فرهنگ و با دیدن تابلوی کوچه شفق گفتم:بالاخره پیداش کردیم بپیچید توی همین کوچه.
 



ادامه مطلب ...
جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:14 :: نويسنده : شیدا

فصل نهم
قسمت سوم
وارد خانه که شدم دیدم مامان نشسته و در فکر است.با تعجب نگاهش کردم.حتی متوجه حضور من نشده بود.
-مامان خانوم کجایی؟
با تعجب و کمی عصبانی گفت:چرا اینطوری میای تو خونه؟
-من که طوری نیومده بودم مثل همیشه با کلید در رو باز کردم ولی شما خیلی تو فکر بودید و با نگاهی به ظرف میوه گفتم:مهمون داشتیم؟
-برو لباست رو عوض کن بیا کارت دارم.
-چشم و به سرعت به اتاقم رفتم و پس از تعویض لباس کنار مامان نشستم و گفتم:بنده در خدمتتونم.
-می دونی کی اینجا بود؟
 



ادامه مطلب ...
جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:14 :: نويسنده : شیدا
فصل نه
قسمت دوم
به محض شنیدن صدای تینا دوباره موجی از تنفر وجودم را فرا گرفت میخواستم گوشی را بگذارم ولی پشیمان شدم و دوباره گفتم: الو.... الو.... صداتون نمیاد دوباره تماس بگیرید. و قطع کردم. خواستم دنبال اقای فرهنگ بروم که با شنیدن صدای مردیکه میگفت: مگه تلفن خرابه؟ به انتهای اتاق نگاهی انداختم و اقای محمدی را دیدم. با عجله گفتم: سلام ببخشید من اصلا متوجه نشدم.
- سلام خانم اشکالی نداره و با اشاره به تلفن گفت: خرابه؟
هول شده بودم نمی دانستم چه بگویم نگاهی به اقای محمدی که با دقت ارزیابی ام میکرد انداختم و گفتم: بله ... یعنی نه... فکر میکنم با اقای فرهنگ کار دارن
با تعجب گفت: از کجا فهمیدید با اقای فرهنگ کار دارن؟
- همین طوری.
 


ادامه مطلب ...
جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:12 :: نويسنده : شیدا

فصل هشتم
قسمت چهارم
-یه میز گوشه سالن نگاه کردم.اکثر اوقات با روزبه به اینجا می امدیم و پشت همان میز می نشستیم.همی شه قبل از اینکه سفارش غذا بدهیم مدیر رستوران از ما خواهش می کرد سر به سر بقیه مشتری های او نگذاریم اما کو گوش شنوا ان قدر می خندیدیم که به محض اینکه غذایمان تمام می شد مدیر رستوران با خواهش و تمنا می خواست ما را از رستوران بیرون کند.تنها زمانی از دیدن ما خوشحال می شده مامان همراه ما بود و او می توانست با خیال راحت روزنا مه اش را مطالعه کند.ای کاش زمان به عقب بر می گشت.چقدر دلم می خواست فردا که از خواب بیدار می شدم می فهمیدم همه این وقایع دورغ بوده و من یک کابوس وحشتناک دیدم.ای کاش وقتی چشم هایم را باز می کردم پدرو روزبه را کنار خود می دیدم.با صدای اقای فرهنگ که می گفت:می شناختیش به خود امدم و گفتم:ببخشید متوجه نشدم.
در حالیکه ابروهایش را در هم کشیده بود گفت:میگم می شناختیش؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:کی رو می شناختم؟
-همون اقایی که بهش خیره شده بودی؟



ادامه مطلب ...
جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:11 :: نويسنده : شیدا

فصل نه
قسمت اول
دوروز از ورود ما به خانه ی جدید میگذشت که با قرار قبلی عمو به دیدن ما اومد. در را که باز کردم عمو دسته گل بزرگ و زیبایی را به دستم داد و گفت: نمی دونستم چه گلی دوست داری برای همین از هر گلی اونجا بود یه شاخه برداشتم.
- مرسی عمو جون خیلی خوش اومدید.
با خواهش و تمنا از مامان خواسته بودم تا با عمو رفتار خشک و جدی نداشته باشه در جواب عمو که پرسید رزا کجاست گفتم: مامان داره لباس عوض میکنه الان میاد و به اشپزخانه رفتم و برای عمو یک فنجان قهوه ریختم و نزد او بازگشتم. عمو در حین اینکه فنجان قهوه را برمیداشت گفت: خونه قشنگیه
کنارش نشستم و گفتم:
- شما هنوز خونه پیدا نکردید ؟
 



ادامه مطلب ...
جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:11 :: نويسنده : شیدا

فصل هشتم
قسمت سوم
-این کار دیگه فایده ای نداره این مال اون موقع بود که من فکر می کردم فقط می خوان سر به سرت بذارن اما حالا موضوع فرق می کنه.فرض کن یه شب سه نفری بریزن خونه تون شاید الان داری با خودت می گی جرات همچین غلطی رو ندارن ولی اشتباه می کنی دختر خانوم وقتی یه چاقو بذارن زیر گلوی مامانت اون موقع اس که هر کاری بگن مجبوری بکنی تازه چه معلوم یه بار دیدی بعدم هر دوتون رو کشتن یا شایدم نکشتتون فقط یه بار خبردار میشی که.....
 



ادامه مطلب ...
جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:10 :: نويسنده : شیدا
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 150
بازدید کل : 5395
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1



Alternative content